محله سرجوب دولت‌آباد برخوار

محله سرجوب دولت‌آباد برخوار


۵۵ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

 خداوند به یکی از پیامبران بنی‌اسرائیل وحی کرد که مردی از امت او سه دعایش نزد من مستجاب است. پیامبر آن مرد را از این مطلب آگاه ساخت. مرد نیز پیش همسر خود رفت جریان را به وی نقل کرد زن اصرار کرد که یکی از دعاها را درباره ایشان انجام دهد. مرد هم پذیرفت. 

۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۰

حاتم را پرسیدند که :«هرگز از خود کریم‌تر دیده‌ای؟» گفت: بلی، روزی در خانه‌ی غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بِکُشت و بِپُخت و پیش من آورد و مرا قطعه‌ای از آن خوش آمد ، بخوردم . گفتم : «والله این بسی خوش بود.» غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می‌کشت و آن مُوضِع (قسمت) را می پخت و پیش من می‌آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم.

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۲ ، ۲۰:۱۲

(جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث گردیده است.)

حتماً این ضرب المثل را شنیده‌اید؟ آیا می‌دانید ریشه‌ی این ضرب‌المثل از کجاست و در چه موقعی مورد استفاده قرار می‌گیرد؟

استفاده از این  ضرب‌المثل موقعی است که کسی در انتخاب چیزی بی‌سلیقگی نشان دهد و آنچه را که کم فایده و بی ‌ارزش‌تر باشد را انتخاب کند. امّا جرجیس چرا ضرب‌المثل شده است؟ علت این است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیده‌اند گویا تنها جرجیسِ پیغمبر صورتی پر چین و چروک  و نازیبا داشته است. جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی و به قولی بر روی بینی داشت که به نازیبایی سیمایش می‌افزود.

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۳

نگاه‌ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می‌شد و بر می‌گشت.

از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می‌کنی؟

پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم.

گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.

گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می‌آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده‌ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟

پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می‌آمد ...

و خوشا به حال آن گنجشک ما چگونه‌ایم؟!

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۷

آورده‌اند که شیخ جُنَید بغدادی (نام کامل او «ابن محمدبن جُنَیدِ خزاز زجاج» می‌باشد و از عرفا و صوفیان بنام در بغداد بوده است.) به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحّص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید کیستی؟ عرض کرد منم شیخ جُنَید بغدادی. فرمود تویی شیخ  بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول بسم‌ا... می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم بسم‌ا... می‌گویم و در اوّل و آخر دست می‌شویم.

۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۰

استان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تأیید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می‌کند:

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع به مأموریتی فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:

- جرج از خانه چه خبر؟

- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مُرد.

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۲

حکایت بهشت و حضرت موسی (ع)

روزی حضرت موسی (ع) در خلوت خویش از خدایش سوال می‌کند: آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟

خطاب میرسد: آری. موسی با حیرت می‌پرسد: آن شخص کیست؟ خطاب میرسد: او مرد قصابی است در فلان محله.

موسی می‌پرسد: می‌توانم به دیدن او بروم؟ خطاب می‌رسد: مانعی ندارد!

۱ نظر ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۶

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی‌دید.

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مأیوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی‌اش باعث تضعیف روحیه‌ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۲۰

 مردی از  بندگان خدا  صبح زود بیدار شد تا نماز صبح را در مسجد بجای آورد. او لباس پوشید، وضو ساخت و راهی مسجد شد. در راهِ مسجد به یکباره نقش بر زمین شد و لباس‌هایش کثیف گَشت. برخاست خود را تمیز نمود و به خانه باز گشت. در خانه، لباس‌هایش را تعویض کرد ، خود را پاک کرده و دوباره راهی مسجد شد. در راه مسجد برای بار دوم در همان مکان قبلی  به زمین خورد و دومرتبه به خانه برگشته خود را پاک نمود و دوباره رهسپار مسجد شد.

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۶

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می‌کرد که وزیری دانا و خردمند داشت. وزیر همواره می‌گفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد امّا در حین بریدن میوه انگشتش را برید.  وزیر که در آنجا بود گفت:  نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست.

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد.

۱ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۴۸

پرتال محله سرجوب دولت آباد برخوار