محله سرجوب دولت‌آباد برخوار

محله سرجوب دولت‌آباد برخوار


۵۵ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمندتر هم هست؟

گفت: بله فقط یک نفر.

پرسیدند: چه کسی؟

بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می‌اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه‌ها و روزنامه‌ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۶

حضرت عیسی علیه السلام با مردی سیاحت می‌کرد. پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند، به دهکده‌ای رسیدند، عیسی علیه‌السلام  به آن مرد گفت: برو نانی تهیه کن و خود مشغول نماز شد. آن مرد رفت و سه گرده نان تهیه کرد و بازگشت، مقداری صبر کرد تا نماز آن حضرت تمام شود؛ چون کمی به طول انجامید یک گرده را خورد. عیسی پرسید: گرده‌ی سوم چه شد؟ گفت: همین دو گرده بود. پس از آن مقدار دیگری راه پیمودند و به دسته‌ای آهو برخوردند که یکی از آهوها مرده بود. حضرت عیسی خطاب به لاشه‌ی آهو گفت: با اجازه‌ی خدا برخیز. آهو حرکتی کرد و زنده شد. آن مرد در شگفت شد و زبان به کلمه‌ی سبحان الله جاری کرد.

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۹

در یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آن‌ها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند.

از هر وزیر خواست تا کیسه‌ای برداشته و به باغ قصر برود و این کیسه‌ها را برای پادشاه با میوه‌ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آن‌ها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه‌ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه‌ها و با کیفیت‌ترین محصولات را جمع‌آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می‌کرد تا اینکه کیسه‌اش پر شد

۱ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۱

قیس بن سعد فرزند سعد بن عباده رئیس قبیله‌ی خزرج و از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود. او تا آخر عمر از بیعت با امیرالمؤمنان دست نکشید و پس از شهادت امام علی علیه‌السلام ، از امام حسن حمایت کرد.

قیس و پدرش سعد و جدش عباده همه دارای میهمانخانه‌ی عمومی بودند. او در یکی از جنگ‌های زمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم  در لشکری بود که ابوبکر و عمر نیز در آن بودند، قیس از دوستانش قرض می‌گرفت و برای همراهانش خرج می‌کرد

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۱

برای هارون الرشید لباس‌های فاخر و گران قیمتی آورده بودند. آن را به علی بن یقطین وزیر شیعه‌ی خود  بخشید. از جمله‌ی آن لباس‌ها، دُراعه‌ای طلابافت و از جنس خز بود که به لباس پادشاه شباهت داشت.

 علی بن یقطین آن لباس‌ها را به همراه اموال بسیار دیگری برای امام کاظم (ع) فرستاد. حضرت دُراعه (جامه‌ی دراز که زاهدان و شیوخ پوشند) را به واسطه‌ی شخص دیگری برای وزیر فرستاد. او شک کرد که علت چیست؟ حضرت در نامه‌ای نوشته بود: آن را نگه دار و از منزل خارج مکن که روزی احتیاج می‌شود. علی بی یقطین پس از چند روز بر یکی از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمت عزل کرد. غلام معزول پیش هارون الرشید سخن چینی نمود که علی بن یقطین قائل به امامت موسی بن جعفر (ع) است و خمس اموال خود را هر چه در هر سال برای او می‌فرستند. به عنوان نمونه همان دُراعه‌ای که شما به او بخشیده‌اید، برای موسی بن جعفر (ع) در فلان روز فرستاده است.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۳۰

عدی پسر حاتم طایی، در ابتدا با پیامبر صلی الله علیه و آله دشمنی می‌کرد. وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله امام علی علیه السلام  را به قبیله‌ی او فرستاد، عدی فرار کرد و خواهرش سفانه باقی ماند و اسیر شد. علی علیه السلام  او را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آورد. سفانه نزد پیامبر صلی الله علیه و آله از پدرش چنین تعریف کرد: او آقای قوم بود، اسیر را آزاد می‌کرد، جنایتکار را می‌کشت، همسایه‌ها را نگه‌داری می‌کرد، مستمندان را طعام می‌داد و هیچ صاحب حاجتی را رد نمی‌کرد.

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۱۵

در زمان متوکّل عباسی، زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه‌ی زهرا علیها‌السلام  هستم. متوکل گفت: از زمان زینب تا به حال سال‌ها گذشته و تو جوانی؟! گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم  دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال جوانی به من برگردد!

متوکل، بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قریش را جمع کرد و آن‌ها گفتند: او دروغ می‌گوید؛ زیرا زینب در سال شصت و دو هجری قمری وفات کرده است

۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۳۶

زکریای رازی کتابی در علم کیمیاگری نوشت و به یکی از پادشاهان سامانی به نام ملک منصور تقدیم کرد. منصور از دیدن آن کتاب شادمان شد و زکریا را بسیار تمجید و تحسین کرد و هزار دینار زر به او بخشید و از او درخواست کرد به آنچه در این کتاب نوشته است عمل کند تا این دانش و هنر به مرحله‌ی ثبوت برسد. زکریا گفت: این کار به پول زیاد و لوازم مخصوصی نیاز دارد که تهیه‌ی همه‌ی آنها مشکل است. منصور گفت: هر چه وسایل و ادوات، لازم داشته باشی، برایت تهیه می‌کنم تا آنچه در این کتاب نوشته‌ای، آشکار کنی. وقتی منصور تمام وسایل را آماده کرد، زکریا نتوانست کاری انجام دهد. پادشاه گفت: هیچ خیال نمی‌کردم حکیم و دانشمندی چنین کتابی با مطالب دروغ تهیه کند که دیگران پس از او بیایند و از دروغ او پیروی کنند. پاداش تو را در تألیف این کتاب که همان هزار دینار بود دادیم، اکنون باید برای دروغی که نوشته‌ای، کیفر ‌شوی. آن گاه دستور داد آنقدر کتاب را بر سرش زدند تا کتاب پاره پاره شد، به همین جهت چشم او معیوب شد و پیوسته آب از چشمش می‌آمد.

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۱۰

جوانک شاگرد بزاز بی‌خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده است. او نمی‌دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه‌ی خرید پارچه به مغازه‌ی آنها آمده، دلباخته‌ی اوست و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپا است.

یک روز همان زن به مغازه آمد و اجناس زیادی خرید. آن گاه به عذر این که نمی‌توانم آن را حمل کنم گفت: پارچه‌ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.

ابن سیرین که عنفوان جوانی را طی می‌کرد و از زیبایی نیز بی‌بهره نبود پارچه‌ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. وقتی داخل خانه شد، در از پشت بسته شد، ابن سیرین به داخل اتاقی مجلل راهنمایی شد. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد.

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۲

وقتی حضرت یوسف علیه‌السلام  پادشاه شد و در قصر خود نشسته بود، جوانی با لباس‌های کهنه، از پای قصر او عبور می‌کرد. جبرئیل آمد و عرض کرد: ای یوسف! این جوان را می‌شناسی! فرمود: نه، عرض کرد: این همان طفلی است که وقتی زلیخا پیراهنت را از پشت گرفت و پاره شد و عزیر مصر سر رسید، این طفل به عنوان شاهد از خانواده‌ی آن زن به سخن آمد و شهادت داد که اگر پیراهن او از پشت پاره شده باشد، آن زن دروغ می‌گوید و گرنه، او از راستگویان است. چون عزیز مصر دید پیراهن از پشت پاره شده است، از تو رفع اتهام کرد و گفت این حیله‌ی زنانه است. در واقع به خاطر شهادت همین جوان، طهارت تو ثابت و تهمت ناروا از تو دور شد.

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۵

خدای تعالی درباره‌ی حضرت داوود علیه السّلام می‌فرماید:« وَ آتاهُ اللهُ المُلکَ وَ الحِکمةً وَ عَلَّمَهُ مِمّا یَشآءُ» (سوره بقره/ آیه 251.)؛ خداوند، حکومت و دانش را به حضرت داوود علیه السّلام بخشید و از آنچه می‌خواست، به او تعلیم داد.

ملا فتح الله کاشانی در تفسیر منهج الصادقین می‌نویسد: ضحاک از ابن عباس نقل کرده است که منظور از دانشی که خداوند به حضرت داوود علیه السّلام تعلیم فرمود، زنجیری بود که حق تعالی در روز قضاوت برای او از آسمان می‌فرستاد تا هر که مُحِقّ (حق دار) بود دست او به آن زنجیر می‌رسید و اگر مُبطِل (ناحق) بود هر چند کوشش می‌کرد دست او به زنجیر نمی‌رسید و چون از آسمان حکمی نازل می‌شد آن زنجیر به حرکت در می‌آمد و از آن آواز شنیده می‌شد، آن گاه داوود علیه السّلام آن حکم را اجرا می‌کرد. سر آن زنجیر به مجمره بسته شده بود و ته آن بالای سر داوود علیه السّلام بود. در محکمی مانند آهن بود و رنگش مانند آتش و حلقه‌های آن گرد بود و با جواهرات تزیین شده بود. هر مریضی و علیلی که به آن دست می زد فوراً شفا می‌یافت.

۱ نظر ۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۲:۱۵

مردی به نام شریک بن اعور که بزرگ قوم خود بود، در زمان معاویه زندگی می‌کرد، او قیافه‌ی زشتی داشت و اسم پدرش هم اعور؛ یعنی چشم معیوب بود.

در یکی از روزهایی که معاویه خلافت را بدست گرفته بود، شریک نزد وی رفت. معاویه با بی ادبی به این مرد که بزرگ قوم خود بود، گفت: نام تو شریک است و برای خدا شریکی نیست، پسر اعوری! (یعنی پسر مردی هستی که چشمش معیوب بود) و سالم از اعور بهتر است. صورت زشتی داری و خوشگل بهتر از زشت است، پس چرا قبیه‌ات تو را به آقایی خود برگزیده‌اند؟

۰ نظر ۰۴ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۰

شیخ عبدالسلام یکی از زاهدان و عابدان اهل سنت بود. او به گونه‌ای شهرت داشت که نامش را برای تبرک بر پرچم‌ها می‌نوشتند.  روزی شیخ بالای منبر گفت: هر کس می‌خواهد قسمتی از بهشت را بخرد بیاید. مردم ازدحام کردند و شروع کردند به خریدن. وقتی تمام بهشت را فروخت مردی آمد و گفت: من دیر رسیدم، اموال زیادی دارم باید یک جایی از بهشت را به من بفروشی. شیخ گفت: دیگر محل خالی باقی نمانده؛ مگر جای خودم و الاغم. پس درخواست محل خودش را بفروشد و خود از جای الاغش استفاده کند. شیخ قبول کرد و آن محل را فروخت و در بهشت بدون مکان ماند!

۱ نظر ۲۴ مهر ۹۳ ، ۰۸:۳۲

متوکل عباسی دمل بزرگی در محلی از بدنش بیرون آمده بود و به هیچ وسیله سر باز نمی‌کرد، پزشکان از معالجه‌ی او فرو ماندند. مادر متوکل به حضرت امام علی النقی علیه السلام  ارادت داشت، کسی را نزد آن حضرت فرستاد و از ایشان کمک خواست. امام علیه السلام  فرمود: روغن گوسفند را با گلاب بیامیزید و روی دمل قرار دهید تا درد ساکن شود و سر بگشاید. این دستور را به خلیفه عرض کردند. پزشکان معالج از تجویز چنین دارویی برای دمل خندیدند و آن را مؤثر ندانستند.

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۳ ، ۱۵:۲۶

شریک بن عبدالله نخعی  از فقهای معروف قرن دوم هجری  به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفه عباسی علاقه فراوان داشت که منصب قضا را به او واگذار کند ولی شریک بن عبدالله برای آن که خود را از دستگاه ظلم دور نگه دارد، زیر بار نمی‌رفت. خلیفه همچنین علاقمند بود که شریک را معلّم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آن‌ها علم حدیث بیاموزد. شریک این کار را نیز قبول نمی‌کرد به زندگی آزاد و فقیرانه‌ای که داشت، قانع بود.

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۴

پرتال محله سرجوب دولت آباد برخوار